مشهور هرات شمرده ميشوند. رويا بُرسي برداشته و خطوط طلاييرنگي را با ظرافت و دقت بر روي گلدان ترسيم ميکرد. انگشتان بلند و باريکاش با زحمت و دقت زياد در پيچ و خم گلدان، نقشهاي مينياتور به جا ميگذاشتند.
من که لپتاپم را روي پاهايم نگهداشته بودم، آرام به او نگريسته و خاموشانه استعدادش را تحسين ميکردم. سال ???? بود. روزي گرم و بادي تابستان در زادگاهِ مان، هرات. ولايت هرات هم مرز با ايران است و تاريخ پنجهزارسالهي در حوزه هنر و انديشه دارد. توليد شيش? آبي به شيوهي سنتي، يکي از هنرهاي دستي مشهور و اصيل اين ولايت است.
زماني که من و خانوادهام در سال ???? افغانستان را ترک کرديم، من ? ساله بودم. ما به شش ميليون مهاجري پيوستيم که از تجاوز اتحاد جماهير شوروي فرار ميکردند. سپس در شمال کاليفورنيا و نزديک سانفراسيسکو اقامت گزيديم. اولين باري که به هرات برگشتم، سال ???? بود. ميخواستم از آنجا گزارشگري کنم و با سرزمينم بازوصل شوم. پدر رويا حميد، پسر کاکاي مادر من است و صاحب باغِ وسيعي در يکي از مناطق گرانقيمت شهر. در جريان سالهاي که در آن حوزه گزارشگري ميکردم و سفرهاي متعددي به هرات داشتم، با رويا روي قالينهاي دستباف مينشستيم، در بار? زندگي گفتگو ميکرديم، و غذاهاي فاخر و مجللي را که او و خواهرانش تهيه ميکردند، صرف ميکرديم.
رويا آن چهرهي از هرات را نشان داد که تا آن زمان برايم بيگانه بود: هراتِ با دانشجويان لايق رشت? هنر، فِمينيستها، و فعالان مدني. من راجع به زناني که بيرون از اين منزل بودند، نوشته بودم، ولي در درون اين خانه، زناني بودند که به عنوان الگو به آنها مينگريستم؛ زناني چون رويا، خواهرانش، و مادرش. خانواد? حميد عبارت بودند از والدين و هفت دختر شان. سه تا از دختران تشکيل خانواده داده و خارج از کشور زندگي ميکردند، ليکن چهارتاي ديگر در هرات ماندگار بودند. هر چهار دختري که در هرات ماندند، يا به مکتب و دانشگاه ميرفتند يا دانش اندوختهي متخصص بودند که در منزل قدرت، نفوذ، و احترام مساوي داشتند.
نخستين باري که آنها را ملاقات کردم، دو تا از خواهران ازدواج کرده بودند، و دو تاي ديگر، منجمله رويا، هنوز مجرد بودند. وقتي افراد براي خواستگاري از رويا و خواهرش پيمانه ميآمدند، والدين شان ميگفتند که اختيار و انتخاب در دست رويا و پيمانه است نه کس ديگر. وقتي کاکا و زن کاکايم ميخواستند تا در جايي پول مصرف کنند يا محفلي به راه اندازند، با دختران خود مشورت ميکردند. در کشوري که ?? در صد دختران به اجبار به ازدواج درآورده ميشوند، کاکا و زن کاکايم بهگونهي غيرمتعارفي آزادانديش بودند.
وقتي من و رويا براي اولين بار ديدار کرديم، در همان لحظات اول صداقت خود را که بطور ظريفي به نمايش ميگذاشت، مرا مجذوب خود ساخت. من در کتابم، «ترياک زمين»، او را «نيلا» ناميدهام. او کسي بود که در دانشکده/پوهنخي طب پذيرفته شد، ولي کار غيرقابلانتظاري انجام داد: به دانشکدهي هنرهاي زيبا رفت. در دومين سال تحصيل، طالبان هرات را تسخير کردند و تمام آموزشگاهها و دفاتر کاري را به روي زنان بستند. اين حادثه، دختران کاکايم را بشدت مأيوس کرد. با آنکه والدين شان براي آنها استادان خصوصي استخدام کردند، ولي طبيعتاً آنها در خانه گير مانده و جايي رفته نميتوانستند. رويا برايم توضيح داد که چگونه وقتي طالبان چهر? اسلام را مسخ کردند، او به دين پناه جُست. در يکي از نقاشيهايش با رنگ روغني، تصوير زني را ترسيم کرده بود که در عقب ميلهها ايستاده است و اشکهايش بر کعبه ميريزند، جايي که به باور بسياري خانهي خداوند در شهر مکه است. رويا، دختر پرهيزگاري بود؛ روز پنج مرتبه نماز ميخواند و بطور مرتب روزه ميگرفت؛ اما به هيچوجه آن تصويري که بسياريها از «مطيع بودن» زنان مسلمان دارند، در او ديده نميشد. او دانشکد? هنر را تمام کرد و در شرکت مخابراتي «روشن» براي خود کار گرفت، چون ميدانست که از طريق هنرش که شور و عشقاش بود نميتواند مصارف زندگي خود را فراهم کند.
در يکي از نقاشيهايش با رنگ روغني، تصوير زني را ترسيم کرده بود که در عقب ميلهها ايستاده است و اشکهايش بر کعبه ميريزند. عکس از فريبا نوا
در جريان سالهاي که من به هرات سفر ميکردم، من و رويا بهتدريج طرح دوستي عميقي ريختيم. او در کابل نيز به ديدن من آمد. رويا همراز من بود و با هم يک رابط? صميمي داشتيم. وقتي که من غرق افکارم ميشدم، او ميدانست که در ذهنم چه ميگذرد. ما دو شخصيت بسيار متفاوت بوديم. من پُرحرف و پُر سروصدا بودم و او خاموش و آرام که هر واژه را ابتدا سنجيده و بعد بيان ميکرد. او افکارش را نزد خودش نگه ميداشت، مگر اينکه من از او پرسوجو ميکردم.
در يکي از شبهاي پُرستاره که در ايوان باغ نشسته بوديم، از او پرسيدم: «آخرين آرزويت در زندگي چيست؟»
او زمزمه کرد: «من در افغانستان زندگي ميکنم و زني هستم که پاسپورت خارجي ندارد. من قادر نيستم تا چيزي را آرزو کنم. ولي مهم نيست. اين دنيا گذرا و فاني است.»
همين رفتار ملايم و آرامبخش او بود که غبط? مرا بر ميانگيخت. در آن لحظه، رويا به نظر من جاودانه و فناناپذير ميآمد.
هر دوي ما مدت بيشتري صبر کرديم و در سني بالاتر ازدواج کرديم. محافل عروسي ما در هرات فقط چند ماه از هم فاصله داشتند. من بعد از اينکه اولين دخترم را باردار شدم، همراه با شوهرم به آمريکا آمدم چون کابل ديگر برايم امن نبود. ليکن رويا اين گزينه را نداشت تا با شريک زندگياش کشور را ترک کند. او پنج سال بعد در ???? باردار شد و اين بارداري او را به شدت به وجد آورده بود. برايش زنگ نزدم. تنها در فسبوک برايش پيام تبريکي فرستادم. ليکن اي کاش گوشي را برداشته و صدايش را ميشنيدم. اين بزرگترين پشيماني من است.
در سوم فبروري ????، به دنبال يک محفل جمعآوري کمک براي يک مکتب در افغانستان که در شهر فريمانت برگزار شده بود، شوهرم نعيم برايم گفت که رويا حميد ديگر در ميان ما نيست. نعيم پيام را از طريق يکي ديگر از بستگانم در فسبوک دريافت کرده بود. رسانههاي جمعي حالا پيامهاي مرگ را براي ما ميفرستند. من با ناباوري به چهرهاش نگاه کردم و بعد در پارکينگ تالار اشکم ريخت و درهم شکستم و نخواستم راستيِ اين خبر را بپذيرم.
افغانستان يکي از بلندترين نرخهاي واقعات مرگ و مير مادران را دارد. از هر ?? زن، يک زن در جريان وضع حمل ميميرد، که بخشي از آن مربوط به اين است که فقط ?? درصد زنان حامله به خدمات تخصصي طبي دسترسي دارند. بعضي از خانوادهها در مناطق روستايي اجازه نميدهند تا زنان شان توسط داکتران مرد معاينه شوند. زنان قابله نيز به تعداد کافي موجود نيستند. نرخ مرگ و مير مادران کاهش يافته و وضعيت نسبت به ده سال پيش بهتر شده، اما اين براي نجات رويا کافي نبود.
چند ساعت بعد را در تلاش اين بودم تا با هرات در تماس شوم و در نهايت دريافتم که رويا، موجودي که آنقدر فناناپذير مينمود، واقعاً از ميان ما رفته است. او بعد از اينکه دخترش مُرده بدنيا آمد، بر اثر بندش جريان خون در شُشهايش، در شفاخانه هرات جان خود را از دست داد. او هفت ماهه آبستن بود. بعد از وضع حمل، وقتي که گفته بود ديگر نميتواند نفس بکشد، خواهرش، داکتر لينا، در کنار بسترش بود.
يکجا شدن مايع امنيوتيک داخل رَحِم همراه با خون در ششهايش سبب خفگي او شد. داکتران ميگويند اين واقعه سبب مرگ سريع و بيدرد ميشود. به من گفتهاند حتا در آمريکا و کشورهاي توسعهيافتهي ديگر نيز اين واقعه سبب مرگ مادران در جريان وضع حمل ميشود. اين يک واقعه نسبتاً نادر است ولي بسيار مشکل است تا تداوي شود، چون کُشندگي آن بسيار سريع است.
اما اين توضيحات به من آرامش نميبخشند. در نخست، آنقدر گريه کردم تا اين که دردم گرفت. بعد اشکهايم خشکيدند و من اين گونه وانمود کردم که گويا رويا براي يک سفر طولاني به جايي دور رفته است. در ذهنم، او را در حالتي تصوير ميکنم که در حال نقاشي است و انگشتانش متمرکز بر هنر و هنرمندياش.
رويا، دختر افغانستان بود؛ نُمادي از تقلاي هميشگي، از آرزوهاي گمشده. ميخواست يک نقاش باشد تا در آثارش چالشهاي فراراهِ زنان افغان را به نمايش گذارد؛ زناني که براي عاشق شدن به زندان ميافتند؛ براي فرار از منزل کشته ميشوند؛ و زناني که پس از ازدواج مورد لت و کوب قرار ميگيرند.
من اين را در دوم ماه مي، روزي که قرار بود زادروز رويا باشد، نوشتم. در اتاق نشيمن، دو چيز يادآور رويا اند. يکي از آنها گلدان آبيرنگي است که به رسم تحفه در يکي از سفرهايم به آمريکا برايم داد و مرا شگفتزده کرد. کار هنرمندانهي ظريف روي اين گلدان آبدات مشهور افغان را در يک پسزمينهي مينياتوري طلاييرنگ نمايش ميدهد. اما تحفه آخرياش بيشتر مورد پسند من است – يک نقاشي سادهي آبرنگ که دو دختر را نشان ميدهد که از ميان دروازه با کنجکاوي به بيرون سرک کشيده اند. به من اين نمايانگر ايستادگي زنان افغان است تا به جستوجوگري ادامه دهند، براي گرفتن بنياديترين حقوق خود تلاش کنند، و به دنبال آزادي باشند. اين نقاشي، آن بالا روي ديوار نصب است، ولي در اصل، بر قلب من حک شده.
يادداشت: براي معلومات بيشتر راجع به نويسنده و آثارش، به اين وبسايت مراجعه کنيد: http://www.faribanawa.com/
چاپ
نوشته: فريبا نوا، نويسنده و گزارشگر
برگردان: اسماعيل درمان،
متن فارسي دري اين نوشته برگرفته از نسخهي ابتدايي و نسخهي نشرشده است. متن انگليسي و برگردان فارسي دري بطور همزمان در وبسايت روان آنلاين و womenenews.org به نشر رسيده اند