تجربهی درخشانی ندارد. میدانیم که او برای دورههای کوتاهی با چند زن رفت-و-آمد داشته، اما هیچگاه پایبندِ هیچیک نشده است. شاید گرمترین رابطهی
او با یک زن رابطه با آن زنِ زیبای نامدارِ روس، لو سالومه، بوده باشد، که خاطراتی هم نوشته و در آن از هوشِ سرشار نیچه و باریکبینیِ شگفتاش یاد کرده، اما، تا آن جا که به خاطر دارم، نشانی از رابطهی عاشقانه میانِ آن دو در آن نیست. آورده اند که او از لو سالومه درخواست ازدواج هم کرده بوده است. ولی، این حرف اگر درست هم باشد، نیچه میباید زود از این گفته پشیمان شده باشد. زیرا او آنچنان عاشقِ رسالتِ فیلسوفانهاش بود که هرگز روا نمیداشت هیچ عامل مزاحمی فضای تنهایی و گوشهگیریِ ضروری برای آن را خراب کند
نیچه در "جستار سوم" از کتابِ تبارشناسیِ اخلاق از آنچه ضروری زندگانی فیلسوفانه است چنین سخن میگوید: "هر جانوری، از جمله جانورِ فیلسوف، بهغریزه در پیِ شرایطِ درخورِ بهینهای ست که در آن تمامیِ نیرویِ خود را خالی کند و به بالاترین مرزِ احساس قدرت برسد. هر حیوانی بهغریزه و با حسِ بویاییِ ظریفی که دستِ عقل به داماناش نمیرسد، بیزار است از هر مزاحم و مانعی که سرِ راهاش سبز شود و راهِ دستیافت به این بهینه را ببندد یا تواند بست[…]. بدینسان، فیلسوف بیزار است از ازدواج و هرچه که کار را به وسوسههای ازدواج بکشاند؛ زیرا ازدواج مانعیست و مصیبتی برای رسیدنِ او به بهینهیِ خویش. تا به امروز کدام فیلسوفِ بزرگی ازدواج کرده است؟ نه هراکلیتوس، نه افلاطون، نه دکارت، نه اسپینوزا، نه کانت، نه شوپنهاوئر." وی ازدواجِ سقراط را هم از جنسِ "مسخرهبازی"هایِ او و دست انداختنِ دیگران میداند.
به هرحال، او هرگونه که برای ازدواج نکردن خود دلیل بیاورد، نمیتواند دشمنی خود را با زنان و خوارداشت خود را از ایشان پنهان کند. آن جملهی نامدارِ او را همه به خاطر دارند که: "به سراغِ زنان میروی؟ تازیانه را فراموش نکن!" در کتابِ فراسوی نیک و بد، در فصلِ "فضایل ما"، در پردهی روانشناسیِ زن، دشنامهایی به زنان میدهد که در شأنِ حکیمِ بزرگی چون او نیست. او میانِ زن و مرد، بر بنیادِ طبیعتشان، شکافی فراخ و پر نشدنی میبیند، تا به جایی که بر آن است که این دو هرگز یکدیگر را درنمییابند. در بابِ دشمنیِ نیچه با زنان برداشتهایِ گوناگون کرده اند، از جمله همجنسگراییِ نهفتهی او را علّتِ آن دانسته اند، که گویا هیچگاه "در عمل" آشکارا نشده است. در این باب، دستِ کم، یک کتابِ کلان با "عکس و تفصیلات" هم نوشته اند، به نامِ "رازِ زرتشت" (Joachim Köhler, Zarathustras Geheimnis).
نیچه بهراستی فیلسوفی انقلابی بود و تاخت-و-تازِ او به متافیزیک و اخلاقِ آن راهگشایِ جریانِ فکریِ بزرگی در نیمهی دوّمِ سدهی بیستم شد که به نامِ پُستمدرنیسم میشناسیم. ساختگشاییِ او از متافیزیکِ فلسفی و دینی، با بیرون کشیدن و سنجشگریِ مفهومهای بنیادینشان، او را به میدانِ ستایشِ پرشور و شاعرانهیِ زندگی و تن و زمین و لذتهای زندگانیِ زمینی، از جمله لذتِ جنسی، کشید. او پدرِ معنویِ اندیشهگرانِ بزرگی در سدهی گذشته، بهویژه در فرانسه، است. از جمله بزرگترینشان میشل فوکو که در میدانِ کند-و-کاوِ فیلسوفانه و جامعهشناسانه در نگاه به جنسیّت و قدرت و رابطهی آن دو انقلابی پدید آورد که در علومِ انسانی، در اروپا و امریکا، اثری ژرف و پایدار گذاشت. فوکو خود میگفت که "من یکسره نیچهای ام."
فوکو، که خود همجسنگرا بود، تنها نظریهپردازی نکرد، بلکه "در عمل" هم دست به تجربههای جسورانهای زد که به بیماری و مرگِ او انجامید. امّا نیچه، به رغمِ نظریّهپردازیهایاش، خویی سخت پارسایانه داشت. مردمگریزی او و خوگرفتگیاش به تنهایی با تنگدستی، به پارسایی او بیشتر میدان میداد. او، در نهایت، با همه مسیحاستیزیِ نظریاش، از زندگانی خود تصویری مسیحاوار داشت و خود را، با درد و رنجهایِ بینهایتای که از بیماری کشید، همچون فدیهای الاهی برای"نجاتِ" انسان میدانست (به این نکته در چنین گفت زرتشت فراوان اشاره دارد. از جمله نکـ : "دربارهیِ لوحهایِ نو و کهن" ۶) امّا نجاتِ او نجاتی ست باژگونهی نجاتِ مسیحی، یعنی در جهتِ آشتی دادنِ انسان با زمین و زندگی ست نه گریز از آن.
با این همه، این ستایشگرِ زمین و زندگی آنچنان غرق در احساسِ رسالتِ "مسیحاییِ" خود بود و چنان تار-و-پودِ وجود-اش را برایِ آن بسیجیده بود و به سوی آینده فراافکنده بود، که جایی برایِ لذتهایِ اکنونیِ زندگی برای خود بازنگذاشته بود. او تمامیِ اکنون و "نقدِ وقتِ" آن را خرجِ آینده کرد؛ آیندهای که او برایِ انسان میدید و آرزو میکرد. در نتیجه، از لذتهایِ اکنونی چیزی، یا جز اندکی، بهرهی او نشد. او هر ماندنی را در اکنون و هرگونه لذتپرستی را که خود را به سوی آن آینده، آن آیندهی "اَبَرانسانی"، فرانیفکند، خوار میشمرد و درخوردِ خوارترین انسان میدانست، یعنی "واپسین انسان". عشق و لذتِ جنسی نیز میبایست از نظرِ او چنین چشماندازِ بَرینی داشته باشد تا خام و حیوانی و "واپسین-انسانی" نماند. زیرا ذاتِ زندگی، در نظرِ او "خواستِ قدرت" است نه لذت به خاطرِ لذت. و این معنی را در باب عشق و زناشویی و زادآوری به روشنترین بیان در فصلِ "دربارهی زناشویی و فرزند" در چنین گفت زرتشت بازمیگوید:
"آنچه شما عشق مینامید، دیوانگیهایی ست کوتاه و زناشوییتان حماقتی دراز، پایانبخشِ این دیوانگیهایِ کوتاه!
"عشقِ شما به زن و عشقِ زن به مرد، ایکاش همدردی با خدایانِ دردکش و پنهان بود! امّا از همه بیش کششِ دو حیوان است به هم.
"باری، بهین عشقهاتان نیز جز حکایتی شورانگیز و شر-و-شوری دردناک نیست. حال آن که عشق مشعلی ست که میباید روشنگرِ راههای بالاترتان باشد.
"باید به فرا و ورای خویش عشق ورزید! پس نخست عشقورزیدن آموزید! و بهرِ این میباید جامِ تلخِ عشقتان را بنوشید!
"در جامِ بهین عشقها نیز تلخی هست. و اینسان شوق به اَبَرانسان را برمیانگیزد. اینسان در تو، ای آفریننده، تشنگی میانگیزد.
"تشنگیِ آفریننده؛ خدنگی و اشتیاقی به ابرانسان: هان، برادر، این است خواستِ تو از زناشویی؟
"مقدّس باد چنین خواست و چنین زناشویی."
داریوش آشوری اندیشمند ایرانی و مترجم کتاب چنین گفت زرتشت نیچه