روانشناسی انسانگرا، فلسفهای است که به مقام و امیال و اهمیت انسان بیش از سایر چیزها معتقد است. روانشناسان انسانگرا معتقدند که رفتار انسان معنیدار است و معلول عده زیادی از عوامل فیزیکی، روانی، اجتماعی، فرهنگی و پیچیده است. [1]
جنبش انسانگرایی بر خصوصیت مثبت یک شخص، ظرفیت انسان برای کمال و حق تعیین سرنوشت تاکید دارد. آنها معتقدند که مردم میتوانند عنان زندگیشان را در اختیار بگیرند و بازیچه دست محیط نباشند. از نظر آنها مردم توان حیرتآوری برای
خودشناسی هشیارانه دارند و راه کمک کردن به مردم جهت رسیدن به خودشناسی، گرم بودن، دلگرمی دادن و حمایت کردن از آنها است. [2]
از نظر روانشناسان انسانگرا؛ انتخاب، خلاقیت و خودشکوفایی انسان است که باید در زندگی انسان اصل قرار گیرد. آنها مخالف رهیافت روانکاوانه هستند و معتقدند دانشی که از شناخت شخصیتهای علیل حاصل شده باشد، صرفا روانی علیل به بار میآورد. آنها با رفتارگرایی هم مخالفاند و میگویند دانشی که به شعور و آگاهی نپردازد، باید عمدتا از بررسی سازوارههای پستتر حاصل شده باشد. انسان صرفا از سائقهای اساسی نظیر؛ سائق جنسی یا پرخاشگری یا نیازهای تنکرد شناختی(فیزیولوژیک) نظیر گرسنگی و تشنگی انگیزه نمیگیرد. انسان به بسط و پرورش تواناییهای بالقوه و قابلیتهای خود هم نیاز دارد. آنها بالاترین ارزش را حرمت فرد میدانند. [3]
بیشترین تاکید انسانگرایان بر تجربه هشیار، اعتقاد بر تمامیت طبیعت آدمی، توجه به آزادی اراده، خود انگیختگی، خود آگاهی، تصمیمگیری نیروی خلاق فرد و مطالعه همه عاملهای مربوط به وضعیت انسان است. [4]
آنها معتقد هستند که انسان اساسا پاک، طالب رشد و پیشرفت و نیز اصلاحپذیر و فعال است. از نظر آنها فقط کسی را میتوان به لحاظ روانی سالم دانست که در حال رشد و حرکت به سمت خودشکوفایی باشد. اکثر روانشناسان انسانگرا با تاثیر متغیرهای زیستی و محیطی بر رفتار مخالفتی ندارند، اما بر نقش خود فرد در تعریف و خلق سرنوشت خود تاکید میکنند و لذا آن نوع جبرگرایی را که مشخصه سایر رهیافتهاست، بیارزش میدانند.
آنها اظهار میکنند که ما به مراتب بالاتر از موشهای آزمایشگاهی یا آدمهای ماشینی هستیم و ما را نمیتوان به صورت امور عینی و کمی درآورد و به واحدهای محرک – پاسخ کاهش داد. هدف روانشناسی انسانگرا، فهمیدن جنبههایی از طبیعت انسانی افراد است نه پیشبینی یا تنظیم رفتار آنها.
تاریخچه انسانگرایی
در نخستین سالهای دهه 1960 جنبشی در روانشناسی آمریکا به وجود آمد که به عنوان روانشناسی انسانگرا یا "نیروی سوم" شناخته شده است. چنان چه از اصطلاح نیروی سوم استنباط میشود، روانشناسی انسانگرا میخواست جای دو نیروی عمده روانشناسی، یعنی رفتارگرایی و روانکاوی را بگیرد.
آبراهام مازلو(1971-1968) بنیانگذار مکتب انسانگرایی و یکی از شاخصترین و فصیحترین مبلغان روانشناسی کمال، همچنین یکی از مهمترین نظریهپردازان نهضت تواناییهای انسان میباشد. او کسی است که این دیدگاه را به عنوان نیروی سوم در روانشناسی آمریکا معرفی کرد. به عقیده او هر فرد، دارای گرایش ذاتی برای رسیدن به خودشکوفایی است که بالاترین سطح نیاز انسان است.
کارل راجرز(1987-1902) یکی دیگر از نظریهپردازان مکتب انسانگرایی است. راجرز در حرکت بالقوه انسان نفوذ داشت و کارهای او بخش اصلی جنبش بالنده برای انسانی کردن روانشناسی به شمار میرود. به عقیده او؛ همگی ما از یک گرایش فطری برای رشد و کمال برخورداریم. یعنی از نیاز به پرورش و گسترش تمامی تواناییها و قابلیتهایمان بهرهمندیم، اما فقط در صورتی این تواناییها را پرورش خواهیم داد که خودمان را درست شناخته باشیم. [5]
منابع:
1. پورافکاری، نصرت الله؛ فرهنگ لغت، تهران، نشر فرهنگ، 1373، چاپ اول، ص
2. دبلیو، جان؛ زمینه روانشناسی سانتراک، مهرداد فیروزبخت، تهران، رسا، 1383، چاپ اول، ص 52.
3. اتکینسون، ال ریتال؛ زمینه روانشناسی هیلگارد، حسن رفیعی و همکاران، تهران، ارجمند، 1383، چاپ سوم، جلد دوم، ص 472 و 469.
4. شولتز دوان پی، شولتز سیدنی الن؛ تاریخ روانشناسی نوین، علیاکبر سیف و همکاران، تهران، دوران، 1384، چاپ هفتم، ص 529،530،533.
5. پروین، لارنس ای؛ روانشناسی شخصیت، محمدجعفر جوادی و پروین کدیور، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1372، چاپ اول، ص 246.